۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

سال مادر در غربت و غم





روز 29 آگوست 2015 صبح ساعت 6 صبح نشسته بودم جلوی کامپیوتر و داشتم به مادر که در بیمارستان بود فکر میکردم. از شب قبل که پیشش بودم دیدم ناله میکند. نرس را صدا زدم و کفتم درد دارد لطفا کاری بکنید. دوتا نرس آمدند اول جابجایش کردند، و ملافه اش را عوض کردند ساعت حدود 11 شب بود. آمپولی باو زدند و گفتند نگران نباش الان آرام میگیرد. دقایقی بعد بخواب فرو رفت. آهسته صدایش کردم، جواب نداد. مثل فرشته ها بخواب رفته بود. نفهمیدم خواب بود یا بیهوش. رویش را بوسیدم. نمدانستم دیگر چه کاری از دستم بر میاید. نگران بودم با صدای بلندتر صدایش کردم " مامان..مامان جان " اما انگار اصلا صدایم را نمیشنید. حتما در خواب عمیقی فرو رفته بود. به نرس گفتم انگار مادر خوابیده. من میروم و صبح زود برمیگردم. راستی حالش چطور است؟ شما چه فکر میکنید؟ نرس پاسخ داد الان خوب است اگر تا صبح اتفاقی نیافتد، خوب است. من آنقدر گیج و احمق بودم که متوجه نشدم که ممکن است منظور نرس این باشد که ممکن است تا فردا صبح دوام نیاورد وگرنه هرگز بیمارستان را ترک نمیکردم دوست داشتم که اگر هم در حال جان سپردن است او را سخت در آغوشم میگرفتم و میفشردم که احساس ترس و وحشت نکند شاید با آرامش بیشتری میرفت، اما این را نفهمیدم و حالا همیشه خودم را بابتش سرزنش میکنم.
ساعت 6 صبح بود که تلفن زنگ زد با هراس و دلهره تلفن را برداشتم. نرس بود از بیمارستان زنگ میزد گفت متاسفم که بگویم مادرتان دار فانی را وداع گفت، گفتم ای خدای من کی ؟ گفت همین ده پانزده دقیقه پیش. زبانم بند امده بود نمیدانستم چه باید بکنم. گیج و منگ بودم بلافاصله به خواهرم ناهید که او هم دیشب آنجا بود و بعد برگشته بود بخانه شان زنگ زدم ، گفتم ناهید جان مامان مرد... دیگه نیست ، او رفت. بسرعت خودمو به بیمارستان رساندم. از نرس سراغش را گرفتم ، گفت کمی صبر کنید الان شما را میبرم اونجا. ناهید هم در خلال این مدت رسید. نرس آمده بود و ما را برد توی اطاق مامان.. روی تخت آرام خوابیده بود. باورم نمیشد که مادر مرده. فورا بجلو رفتم و در آغوشش گرفتن، او را بوسیدم و صدایش زدم .. بلند و بلندتر ،، صورتش سرد بود و بدنش خشک و سرد. هر چه صدا زدم و بوسیدمش جوابی نمیدار. گریستم و گریستم و گریستم. خب خیلی باو وابسته و دلبسته بودم و رفتنش را باور نمیکردم.
درد جانسوز رفتن و نبودنش هرگز از ذهنم دور نمیشود. نزدیک به یک سال گذشته. هروز و هر شب دلم برایش تنگ میشود. یادم میاید هر شب که میرفتم با کلید در خانه اش را باز میکردم میدیدم جلوی تلویزیون نشسته. تا مرا میدید میگفت ا  خسرو جان آمدی؟ میدانستم میائی، منتظرت بودم. میرفتم روی کاناپه کنارش مینشستم، او را میبوسیدم و در آغوشش میگرفتم. احساس آرامش و غرور میکردم. او خیلی دوستداشتنی و نازنین بود. همیشه یک لبخند روی لبش بود. من فکر میکنم هر مادری بهترین مادر دنیاست. برای فرزند او بهترین است.
حالا دیگر آن لبخند دوستداشتنی و ان صدای پر از مهر کجاست؟
حالا آنهمه خاطرات از کودکی، نوجوانی و جوانی و دوران خوب و بد زندگی که داشتن مادر امید و علت بودن و احساس جوانی کردن بود کجاست؟ میدانم که همه ما رفتنی هستیم ولی وقتی عمیقا باین روند دور و تسلسل فکر بیاندشید و اگر فکر کنید که بعد از مرگ دیگر چیزی نخواهد بود واقعا احساس پوچی و بی ارزشی زندگی در ذهن انسان طوفانی برپا میکند.من امیدوارم که اینچنین نباشد و همه چیز با مرگ باتمام نرسد

چـون سـحر آمـد ز ره مـادر بسـوی یـار رفت
همدم پر مهر خوش برخورد خوش گفتار رفت

داغ مـادر را نـوشـتـم در دل خـارا  ولــی
قطره قطره آب شد از چشم حسرت بار رفت

آنکه مهرش همچو خون جاریست در رگهای من
مـیـطپد با دل، اگـر از فسحت دیدار رفت

سـالکی گفتا که او هـرگـز نمی میرد ولـی
آنـکسی میـرد که او از پـرده پندار رفت

او جوانی داد تا من عمر پر عزت کـنـم
چون کهولت غالب آمد با تن بیمار رفت

یادم آید واپسین شامی که بودم همدمش
بوسه ای بر گونه ام زد با توانی زار رفت

قلبم از جور فلک بشکست و من ویران شدم
مادر این آئـیـنه را فهـمید و بی انکار رفت

Monday, 15 August 2016

هیچ نظری موجود نیست: